فیلم کودک دیزنی با بازی بروس ویلیس و کارگردانی جان ترتل تاب محصول سال ۲۰۰۰ آمریکا می باشد. فیلم روایت چند روز از زندگی مردی است به نام راسل دوریتز (بروس ویلیس) که در آستانه ۴۰ سالگی قرار دارد، ازدواج نکرده و به تنهایی زندگی می کند. شغل او “مشاور جلوه یا مشاور بصری” می باشد. یعنی به افراد کمک می کند زمانی که مخاطبینشان آنها را با حواس پنج گانه احساس می کنند تصویر مطلوبی در ذهن آنها خلق نمایند.
مسیر ما در زندگی به این بستگی دارد که چقدر نسبت به نیازهای خود اشراف داشته باشیم. واژه نیاز” NEED” با خواست “WANT” متفاوت می باشد. شیری گرسنه است؛ این نیاز اوست. بعد غزالی را در حال فرار می بیند، این همان خواست مشخص اوست. شیر باید برای برطرف کردن نیازش، به خواسته ی خود دست پیدا کند. گرچه نیاز و خواسته با هم در ارتباطند اما یک چیز واحد نیستند. نیازهای انسان، وضعیت احساس محرومیت اند. نیازها شامل نیازهای مادی و جسمی، هویت و عزت نفس، نیازهای اجتماعی، دانش و نیازهای فکری و نیازهای روحی و روانی هستند. خواست، نوعی از نیاز انسانی است که با توجه به فرهنگ و خصوصیات شخصیتی تغییر یافته است. یک آمریکایی به غذا نیاز دارد، ولی خواهان یک همبرگر با سیب زمینی سرخ کرده و نوشابه است. فردی در ایران نیز به غذا نیاز دارد ولی قورمه سبزی و کوبیده می خواهد. نیازها گاهی ناخودآگاه هستند.
دوریتز با توجه به شغلش ظاهر مشتریانش را برحسب هدف و کسب و کاری که دارند اصلاح می کند و به آنها می گوید چه عادتهایی را کنار یا ادامه بدهند و حتی برای تطهیر افراد مشکل دار کمپین تبلیغاتی طراحی و اجرا می کند. از نظر حرفه ای دارای یک دفتر کار شیک، یک منشی و یک دختر جوان به عنوان دستیار و مشتریان پولداری که دغدغه حفظ ظاهر دارند می باشد. در حقیقت شغل او ایجاب می کند با خواسته مردم سر و کار داشته باشد. در خانه ای بزرگ و مدرن زندگی می کند و سوار پورشه ی اسپایدر می شود. او در زندگی شخصی خود نیز با خواسته های خود سر و کار دارد. خواسته ها دائما” با پاداش های اجتماعی و رسانه ها ارتقاء می یابند و به همین دلیل است که ما بیشتر به آن ها توجه می کنیم تا به نیازهای واقعی خود. ممکن است خواسته ها همیشه برای موجودیت و زندگی ما مفید نباشند چرا که خواسته ها همواره به نیازهای واقعی مربوط نمی شوند. بیشتر خواسته ها ما را فریب می دهند تا باور کنیم لازم است آنها را دنبال کنیم. مثلا” ممکن است فکر کنیم اگر برای پول ازدواج کنیم عشق هم بدنبالش خواهد آمد در حالی که نادرست بودن آن کاملا” مشهود است.
شادی ما به این بستگی دارد که در کنار داشتن زندگی روزمره و شلوغ خود، چگونه و تا کجا از نیازهای درونی خود آگاه و تا چه اندازه متعهد به ارضای آنها باشیم. راستی انسان شادی نیست چون از نیازهای خود آگاه نیست و با منشی و دستیارش مانند یک ماشین برنامه ریزی شده و بدون احساس برخورد می کند.
چگونه از نیازهای خود آگاه شویم؟
طبیعت شیوه ای دارد تا بدانیم ما در جستجوی ارضای خود هستند یا نه. زمانی که گرسنه هستیم و به غذا نیاز داریم معده ما واکنش نشان می دهد و همین ما را وادار می کند به دنبال چیزی برای خوردن باشیم. این جنبه همچنین در ارتباط با نیازهای پیچیده ما نیز مصداق دارد که عبارتند از: کمال روحی، عاطفی و اجتماعی.
تصاویر زبان روح هستند و جایی که نیازهای ما برآورده نشده باشند بروز می کنند. این تصاویر به دو صورت خود را به ما نشان می دهند و پیام شان را ارائه می کنند؛ رویاها و تخیلات. زمانی که خواب هستیم این تصاویر به صورت رویاها به سراغ ما می آیند و زمانی که بیدار هستیم پیام خود را در قالب تخیلات به ما عرضه می کنند. اما مشکل اینجاست که ما زبان این پیام آورندگان از سرزمین روح ها را نمی دانیم و در غالب موارد نمی توانیم با آنها ارتباط برقرار کنیم و همین عدم ارتباط باعث می شود تا آنها را به فراموشی بسپاریم و یا واقعیت آنها را منکر شویم که این کار باعث می شود آنها خود را در قالب تصاویر مشابه ای تکرار کنند و یا به صورت بیماریهای روان تنی به ما یاد آور شوند که می بایست به آنها توجه کنیم چرا که چیزی درون ما درست کار نمی کند.
زندگی دوریتز از جایی دچار مشکل می شود که او در بیداری هواپیمای قدیمی یک موتوره قرمز رنگی را می بیند که مدام در بالای سرش چرخ می زند و تنها اوست که آن را می بیند و وقتی به دیگران آن را نشان می دهد آنها فکر می کنند که او دچار اوهام شده است و شب که به خانه می رود پشت در خانه هواپیمای کوچک قرمز رنگی درست مثل همان هواپیمایی که در روز و در آسمان دیده بود را می بیند و آن را به خانه می برد. اما همان شب در خانه اش پسر بچه ی خپل ۸ ساله ای را می بیند و زمانی که می خواهد او را بگیرد پسر بچه با دوچرخه اش فرار می کند و او نیز با ماشین او را دنبال می کند. دست آخر پسر بچه خپل وارد یک رستوران در یک فرودگاه هواپیماهای سبک می شود و دوریتزّ نیز بدنبال او وارد رستوران می شود و عده ای مرد و زن مسن را در فضایی نیمه تاریک و غمبار در حال غذا خوردن می بیند و هر چه بدنبال پسر بچه می گردد او را نمی یابد. روز بعد پدر دوریتز به دفتر کار او می آید و به دوریتز می گوید چرا با وجود اینکه به او اطلاع داده بود برای جمع و جور کردن انبار خانه ای که در آن بزرگ شده بیاید نیامده و دوریتز می گوید من که چک فرستادم چون خودم وقت این کارها را ندارم ! عصر همان روز وقتی دوریتز به خانه می آید دوباره همان پسر بچه خپل را در حال تماشای تلویزیون و خوردن پاپ کورن می بیند و به او می گوید برای چه به خانه اش آمده و پسر بچه می گوید آمده ام تا هواپیمایم را ببرم و هواپیمای کوچک را به دوریتز نشان می دهد. اما دوریتز می گوید این هواپیما متعلق به خودش می باشد که از۳۰ سال پیش تا الان در خانه پدری اش بوده و گویا شب گذشته پدرش آن را پشت در خانه گذاشته و رفته. پسر بچه خپل می گوید اگر این هواپیما مال تو است چرا اسم من پشت آن نوشته شده و کلمه ی راستی (مخفف راسل) را که زیر هواپیما نوشته شده را به دوریتز نشان می دهد و دوریتز بعد از چک کردن چند نشانه مانند جای زخم و ماه گرفتگی متوجه می شود که این پسر بچه خپل در واقع کودکی خودش می باشد یعنی زمانی که پسر بچه ای ۸ ساله بوده.
همان طور که در این فیلم نشان داده شده یکی از مهمترین راههای ترجمه ی تصاویر روح، بازگشت به قلمرو کودکی و گذشته می باشد جایی که هنگام یادآوری خاطرات به آن پناه می بریم یا جایی که هنوز از نظر عاطفی به تجربه های قدیمی پیوند خورده باشیم. دوریتز در مواجهه با گذشته طبق معمول شروع به انکار آن می کند و سعی می کند پسر بچه را غیب و از شر او خلاص شود. او حتی نزد روانپزشک نیز می رود اما اوضاع تغییری نمی کند. وقتی می فهمد تمام تلاشهایش بی فایده است مجبور میشود با موضوع کنار آمده و او را خواهر زاده خود معرفی کند. پسر بچه به دوریتز یاد آوری می کند که سگ می خواهد و می خواهد وقتی بزرگ شد خلبان جت شود و ازدواج کند در حالیکه دوریتز همیشه خاطرات کودکی اش را سرکوب و انکار کرده حالا چیزی به خاطر نمی آورد. ظهر یکی از روزها پسر بچه او را به رستورانی که چند شب قبل در فرودگاه قرار داشت می برد اما این بار رستوران درست وسط خیابان قرار دارد و داخلش همه نوع آدمی دیده می شود و همه مشغول غذا خوردن هستند. دوریتز به پیشخدمت سفارش غذای رژیمی می کند اما پیشخدمت می گوید فقط غذاهای پرکالری و چرب سرو می کنند! دوریتز که کاملا” گیج و مستاصل شده به پسربچه می گوید: برای چی اومدی؟
– نمی دونم، برای هواپیمام اومدم.
– خب تو اون رو گرفتی ولی هنوز مشکلمون حل نشده، حتی بدتر از قبل هم شده. من باید با تو چی کار کنم؟
– نمی دونم، می خوای با من چی کار کنی؟
– می خوام برات یه رژیم غذایی تنظیم کنم خپل ! خودت رو درست کن که دیگه بازنده نباشی این شغل منه، خب کار من اینه که مردمو خوب جلوه بدم . مشکل اینجاست که تو خیلی کار می بری و من نمی دونم از کجا باید شروع کنم؟
– خب من دوست دارم که دیگه کتک نخورم. بچه ها دائما” بهمون می خندن و این خیلی ناراحتم می کنه…
– چرا من تا حالا به فکر این نیفتاده بودم؟
– این دلیلیه که تو به خاطرش اومدی، من فقط باید بهت یاد بدم چه جوری دعوا کنی. اونا به ما نمی خندن اونا به تو می خندن و اگه تو من باشی هر کی بخنده می کشمش…
از اینجا به بعد دوریتز کم کم متوجه می شود که نیازهای اساسی زندگیش را نمی شناخته و کاری هم برای رفع آنها انجام نداده است چنانچه به پسر بچه خپل می گوید: خب ۴۰ سالمه، ازدواج نکردم، خلبان جت نیستم و سگ هم ندارم! و پسربچه می گوید: بزرگ میشم که تو زندگیم یه بازنده باشم!…تو به مردم کمک می کنی که درباره اون چیزی که هستن دروغ بگن اینجوری می تونن وانمود کنن که کس دیگه ای هستن درسته؟
دوریتز به کمک پسربچه خپل خاطرات دوران کودکیش را به یاد می آورد و سعی در اصلاح تصاویر آن دوران می نماید از یکی از دوستانش می خواهد که به پسر بچه خپل نحوه دعوای خیابانی را بیاموزد و زمانی که به طرف مدرسه دوران کودکیش می روند از تونلی عبور می کنند و وقتی بیرون می آیند می بینند که به ۳۸ سال قبل برگشته اند پس به مدرسه می روند و در دعوایی که در ۳۸ سال قبل در مدرسه انجام داده و کتک خورده بود این بار خود را برنده می بیند و در واقع گذشته خود را تطهیر میکند. همان شب به همراه پسربچه خود را در فرودگاه هواپیماهای سبک می بیند و با آینده ۳۰ سال بعدش ملاقات می کند که خلبان هواپیمای سبک شده، با دستیارش ازدواج کرده ضمن اینکه سگی نیز دارد و زندگیش سرشار از شادی و مفهوم می باشد. در این صحنه دوریتز به خودآگاهی می رسد و خود را در زمان حال می یابد و ضمن اینکه خود آینده و خود گذشته اش ناپدید شده اند. در این صحنه ما همراه دوریتز درمی یابیم بار اول که پسربچه خپل او را به فرودگاه و رستوران غمبار برد در حقیقت آینده ی غمبار و ملال آورش را به او نشان داد که اگر نیازهایش را نشناسد این آینده در انتظار اوست و او نیز مانند افراد مسن آن جا زندگی بی فروغی را طی خواهدکرد و منتظر مرگ و خاموشی خواهد بود و بار دوم که در ظهر وارد همان رستوران شده بودند کنایه از نیمه عمر و زمان حال بود که او نیز مانند بسیاری بدون توجه به نیازهای اصلیش، خود را مشغول خوردن و آشامیدن کرده است. پس دوریتز پس از خودآگاهی نیازهای اصلی و اساسیش را رفع و آینده مطلوب خود را رقم خواهد زد.
همه ما بازاریاب هستیم !
اساسیترین اصل بازاریابی،نیازهای انسانی است. و طبق تعریف کاتلر بازاریابی: فرایندی اجتماعی و مدیریتی است که به وسیله آن،هرفرد نیازهاوخواسته های خودرااز طریق تبادل ارزش بادیگران برآورده میسازد.
پس اگر می خواهیم در زندگی شاد و در کسب و کار موفق باشیم به قول نیچه ابتدا باید خودمان را شاد کنیم چرا که تا نیازها و خواسته های خود را نشناسیم چگونه می خواهیم نیازها و خواسته های دیگران را برآورده نماییم؟
پی نوشت: دوریتز در کودکی می خواست خلبان جت شود اما در میان سالی وقتی این نیاز اصلی به پرواز را دوباره فهمید از خلبان جت شدنش گذشته بود ولی او در نهایت خلبان هواپیمای تک موتوره شد و به آرزوی پرواز خود جامه عمل پوشاند. ممکن است ما نیز آرزوهایی از این دست داشته باشیم که به هر علتی شاید دیگر نتوانیم دقیقا” به آن دست بیابیم ولی به قول دختر فیلمِ ۱۳ ادامه می یابد تا ۳۰ “آدم همیشه به خونه رویاهاش نمی رسه ولی میتونه خیلی بهش نزدیک بشه” همان طور که دوریتز نزدیک شد.
برگرفته از سایت دکتر شیری