درود بر همه
این داستان شاید مرتبط با موضوعتون نباشه ولی برای خودم جالبه و گاهی منو به فکر وامی داره
داستان من مربوط به زمان دفاع پایان نامه هست که بعد از گذشت چند روز دخترم به دنیا اومد و من از روز دفاع که اصلاحیه رو به انتشارت دادم امکانش رو نداشتم که به دانشگاه مراجعه کنم.
تا یک روز که مادرم بعد از۱۰ برگشتن پیش ما ،تصادفی خبر فوت دکتر هومن استاد مشاورم رو از تلویزیون شنید☹ و پیشنهاد دادن روز بعد با همکاری ایشون برای ادامه کارها به دانشگاه بروم.وقتی به دفتر گروه رفتم متوجه شدم که استاد راهنما هم چند ماه قبل پس از یک مراسم خداحافظی به کانادا مراجعت کردند:grimacing:.و مدیر گروه سابق که داورم بودند عوض شده بود و مدیر جدید برخورد خیلی بدی داشتند و فرمودند نمی شه برات کاری انجام داد.
نا امید رفتم انتشارت که حداقل پایان نامه های حاضر شده رو تحویل بگیرم، قراردادش تمام شده بود و از آنجا رفته بود:sob: .آنقدر شرایط روحی بدی داشتم که چند بار تو پیاده رو می خواستم بنشینم روی زمین و گریه کنم.
وقتی بالای پل هوایی جلوی دانشگاه رفتم چند دقیقه ای به تماشای ماشین ها ایستادم و فکر می کردم. همراه افکار مختلفی که به ذهنم خطور می کرد یک صدایی به مرور قوی تر می شد که “تو می تونی”، بعد از حدود ۱۵ دقیقه تونستم به خودم مسلط بشم و با تمرکز روی فکرهای امید بخش راه حل های سازنده رو بررسی کنم .
اول رفتم یک وقت از رییس دانشگاه گرفتم و مشکل رو مطرح کردم و راه حل رو پرسیدم.بعد از قسمتی که مسول اجاره واحدهای دانشگاه بود تلفن انتشاراتی رو پیدا کردم و به محل جدیدشون رفتم که خوشبختانه پایان نامه های منو نگه داشته بودند.یعنی در عرض دو سه ساعت همه چیز متحول شد…
دقیقا آنقدر اتفاقات بد زیاد بود که باور کردنی نیست.ولی از اون به بعد وقتی با شرایط بدی مواجه می شم پیش خودم می گم من بدتر از اینو تجربه کردم حتما یک راهی هست