وقتی از آستانه ی پنجاه سالگیم گذشت.
فهمیدم هرچه زیستم اشتباه بود!
هر چه برایم ارزش بود کم ارزش شد.
حالا میفهمم چیزی بالاتر از سلامتی، چیزی بهتر از لحظه حال، با اهمیتتر از شادی نیست.
حالا میفهمم دستاوردهایم معادل چیزهایی که در مسیر به دست آوردن همان دست آوردها از دست دادم نیستند.
حالا میفهمم استرس، تشویش، دلهره، ترس آزمون کنکور و استخدام، ترس نتیجه، اضطراب سربازی، ترس از آینده، وحشت از عقب ماندن، دلهره ی تنهایی، نگرانی از غربت، غصه های عصر جمعه، اول مهر، ۱۴ فروردین، بیکاری و.. هرگز نه ماندگار بودند
نه ارزش لحظه های هدر رفته ام را داشتند.
حالا میفهمم یک کبد سالم چندبرابر لیسانسم ارزشمند است.
کلیه هایم از تمامی کارهایم، دیسک کمرم از متراژ خانه، تراکم استخوانم از غروب های جمعه، روحم از تمام نگرانیهایم، زمانم از همه ی ناشناختههای آینده های نیامده ام،
شادیم از تمام لحظه های عبوسم،
امیدم از همه ی یاس هایم با ارزش تر بودند.
حالا میفهمم چقدر موهایم قیمتی بودند…
و چقدر یک ثانیه بیشتر کنار فرزندم زنده بمانم ارزش تمام شغل های دنیا را دارد.
یقین دارم آدم هایی که به معنی تمام قدر لحظه های بودنشان را میفهمند با غبار غم و تردید و غصه و ترس و چه شودها زندگی شان را حرام نکردند.
در حال، ماندند و ذهن شان را خالی، حسشان را چون ابر در حرکت، روحشان را با آموزه های درست و حقیقی تزیین و اندیشه هایشان را آزاد و تخیل شان را سرشار میکنند.
به معنی حقیقی کلمه زنده اند،
زندگی میکنند و به معنی واقعی کلمه در آرامش میمیرند:
سرخوش، همچون فصلی از زندگی،
جزیی از زندگی و در مسیر زندگی…